پنج شنبه آخر سال
پنج شنبه آخر سال مامانی با خاله زهرا و مامانی هما اینا رفتیم بهشت زهرا سر مزار بابابزرگ (بابا مامان) و خاله فاطمه و پسرخاله حسین که تو هیچکدوم و ندیدی ولی مامانی همشون و خیلی خیلی دوست داشت. توی بهشت زهرا مامانی تو خون دماغ شدی هرکاری هم می کردم خون بینیت بند نمی اومد من خیلی ترسیده بودم کم مونده بود بزنم زیر گریه دیگه مامانی هما صورتت و آب خنک زد سرت یکم بالا گرفت تا خون دماغت بند اومد اما من داشتم از دلهره می مردم موقعی هم که می خواستیم از سر مزار ها بلند بشیم تو نمی اومدی می خواستی همونجا بمونی و گل پرپر کنی به دوز و کلک باید سوار می کردیمت خلاصه اون روز مامان با لهره از خون دماغ شدن تو گذشت .
نویسنده :
مامان معصومه
9:26