آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه سن داره

گل پسر ماماني

پنج شنبه آخر سال

پنج شنبه آخر سال مامانی با خاله زهرا و مامانی هما اینا رفتیم بهشت زهرا سر مزار بابابزرگ (بابا مامان) و خاله فاطمه و پسرخاله حسین که تو هیچکدوم و ندیدی ولی مامانی همشون و خیلی خیلی دوست داشت. توی بهشت زهرا مامانی تو خون دماغ شدی هرکاری هم می کردم خون بینیت بند نمی اومد من خیلی ترسیده بودم کم مونده بود بزنم زیر گریه دیگه مامانی هما صورتت و آب خنک زد سرت یکم بالا گرفت تا خون دماغت بند اومد اما من داشتم از دلهره می مردم موقعی هم که می خواستیم از سر مزار ها بلند بشیم تو نمی اومدی می خواستی همونجا بمونی و گل پرپر کنی به دوز و کلک باید سوار می کردیمت خلاصه اون روز مامان با لهره از خون دماغ شدن تو گذشت .
7 فروردين 1390

عیدی دایی عابدین به آریا

مامانی چهارشنبه آخر سال که مارفتیم تهران دایی عابدین بردت بیرون برای یه موتور خوشگل خرید به عنوان عیدی اولش رفتیم یه مغازه که موتور شارژی نداشت از مغازه که اومدیم بیرون تو نمی دونی چه کار کردی با اخم و داد و با اون غدیتی که داری سر دایی داد می زدی می گفتی (آیی شرخ ایخوام) دایی چرخ می خوام بعد هم بهش اخم می کردی و بعد لب و لوچتو جمع می کردی و بغض می کردی کلی خندیدیم بهت که برای خواستت گریه نمی کنی بلکه با زور می خوای به خواستت برسی وقتی رفتیم مغازه بعدی سوار موتور که شدی دیگه پیاده نشدی موقعی هم که دایی عابدین برات خریدش تا خونه مامانی هما مجبور شدیم همونطوری که سوار موتوری بریم چون تو از موتورت پیاده نمی شدی . دست دایی عابدین درد نکنه. این...
7 فروردين 1390

روز آخر كاري و آريا در اداره

امروز ماماني بدليل اينكه مهدكودكتون تعطيل بود من مجبور شدم با خودم بيارمت اداره اولش يكم كارتون نگاه كردي بعد دايي عابدين اومد با خودش برد قسمت خودشون يه موقع دايي عابدين زنگ زد كه بيا آريا داره آب بازي مي كنه خودشو خيس خالي كرده نمي دوني ماماني واييييييي چه مي ديدم رفته بودي توي فضاي سبز سازمان كنار حوض و با فواره هاي توي چمنا آب بازي مي كردي درست خيس آب شده بودي مثل موش آبكشيده تازه بازم نمي خواستي بياي به زور آوردمت توي اتاقمون شانس آوردم يه دست لباس بيرون و تو خونه اي برات برداشته بودم لباسات عوض كردم و همه رو رديف كردم روي فن تو اتاق تا خشك بشن بعد رفتيم ناهار و بعد از ناهار هم تو اتاق چون سرم خلوت بود باهم يكم بازي كرديم و تو جوجويي ما...
7 فروردين 1390

جشن نوروزی مهدکودک

مامانی پنج شنبه توی مهدکودکتون چشن نوروزی گرفته بودن با خاله مهشید هماهنگ کردیم ساعت ۳ رفتیم به جشن همین که وارد مهد کودک شدیم تو و پرهام زدین زیر گریه فکر کردین می خوایم بزاریمتون مهد و بریم کلی طول کشید تا ساکت شدین دیگه مامان اینقدر اذیت کردی از یه طرف می خواستی بری پیش بچه ها بشینی از یه طرف هم می گفتی تو هم بیا خلاصه اینقدر گریه و زاری می کردی که نگو تمام مربی ها مونده بودن می گفتن آریا توی روزای دیگه اصلا اینجوری نیست آریا چی شده تو هم می گفتی (مامان هم اییاد) فقط موقعی که داشتن نمایش عروسکی می دادن تو خوب بودی و ساکت کلی هم از دیدن نمایش عروسکی خندیدی بعد هم با کلی کلک رفتی دوتا عکس انداختی و کادوتم گرفتی و اومدیم خونه تا رسیدیم خونه ...
7 فروردين 1390